چکیده:
در جهــان فردانگارانــة امــروز، آنچــه از همــه بیشــتر مــورد غفلــت واقــع شــده، «جمعی بودگی » انسان است . این مقاله قصد دارد با تفسیر برخی از مفاهیم اندیشة هایدگر مثل «با هم بودن»، «جماعت » و «برونخویشی »، این نکته را نشان دهد که «جمعی بودگی » یکی از ساختارهای اصلی انسان به مثابه دازاین است . در اینجا بـا اعتراف به اینکه هر یک از ما دارای وجودی تکین و منحصر به فرد هسـتیم ، ایـن نکته را نشان می دهیم که «زبان» مفهومی است که کلیت انسان را تعیین می کند. فرایند سیال عمل «جمعی بودگی »، نامگذاری است . نـام نهـادن زبـان بـر چیزهـا، کنشی است که چیزها را در «جهان» گرد هم می آورد. قرینة همین عمـل هـم در سیاست به مثابة «جمعی بودگی » رخ می دهد؛ در سیاست نیـز انسـانهـا در کنـار همدیگر قرار می گیرند. اما مفهوم امر سیاسی در غـرب، تکینگـی هـا و دیگـری را سرکوب کرده و ساختارهای سوبژکتیویستی را بر انسان تحمیل می کند. بنـابراین از اندیشیدن دربارة جمعی بودگی ناتوان است .
خلاصه ماشینی:
"Mitsein- Being- With حال سؤال این است که آیا می توان بر اساس این درک جدیـد، سیاسـت جدیـدی را بنیاد نهاد که «جمعی بودگی » انسان را به رسـمیت شـناخته و آن را عزیـز شـمارد؟ چـه ویژگی هایی بر این درک نوین مترتب است ؟ البته نباید از نظر دور داشت که هدف از نگارش ایـن مقالـه صـرفا تکـرار گفتـه هـای هایدگر نیست ، بلکه همانطور که او خود همواره خاطرنشان کـرده، تفکـرات او همچـون یک «راه» است و نه اثری فلسفی بـه معنـای معمـول کلمـه کـه تزهـای آن را پیـروان و متعاقبانش تکرار کنند.
وقتی دازاین در میان موجودات روی مـی دهـد، یعنـی اینکه «او در این فضای فراهم شده توسط هستی گسترش یافته و آنگـاه کـه مـی خواهـد خود را به عنوان موجودی تکین ٢ بازشناسد، در این معناها فاصله هایی ایجـاد مـی کنـد و با استفاده از خود پتانسیل این معناها، هستی تکینی برای خود دست و پا مـی کنـد و یـا اینکه این تکینگی بر او تحمیل می شود» (٧ :٢٠٠٠ ,Nancy)، یعنی هستی او با بخشـی از هستی جهان روی هم می افتد و مطابق است و در عین حال بخشی دیگر را حذف کـرده و یا بدان بی اعتناست .
فراپیش خود آوردن چیزها حتی انسانها به عنوان چیزی که روبه روی ما ایستاده است ، به اشتباه این اجازه را به ما مـی دهـد کـه کلیت تکین و خاص دیگران را به عنوان کلیتی خدشه ناپذیر و به تصویر کشیده شـده در نظر گیریم و در نتیجه وجود آنها را که اگزیستانس بوده و همواره حالـت منحصـربه فـرد بودن و نامتقارن بودن خود را حفظ می کند، به کلیتی بی روح تبدیل کنیم که قرار اسـت در تلقی ما از انسان حذف و طرد شود."