چکیده:
ساختار فلسفه برگسن به دو بخش مجزاء یعنی حقیقت و مجاز یا روح و ماده منقسم میگردد که در واقع با توجه به
روش شهودی او، هر دو، یکی تلقی میشوند. اما با رجوع به روش هوشی و به کارگیری قوه فهم، دوگانگی به صورت
سوبژکتیو بر ذهن متبادر میگردد. به عقیده برگسن ماهیت ذاتی تمام اشیاء جهان هستی دیرند یا استمرار زمائی است که تنها از راه قوه شهود به صورت ابژکتیو قابل ادراک است. اما قوه هوش از درک آن عاجز بوده و ننها یک زمان علمی و
ریاضیاتی را در فضا به صورت سوبژکتیو ترسیم و دوگانگی روح و ماده را بر ذهن تحمیل میکند. بنابراین، طیق نظر او
دیرند درجهان هسنی در سیر صعودی نفس، و در سیر نزولی ماده را می سازد. لذا تفس از لحاظ وجودی کمال ماده
محسوب میگردد و در عین حال هر دو از یک جوهر واحد به نام دیرند انتشاء می یابد وا زاین حیث میتوان وی را
یگانه انگار دانست. اما برگسن با توسل به معرفت هوشی دو واقعیت مجزا برای نفس و ماده قائل است وا زاین حیث می-
توان وی را د وگانه انگار نامید. برگسن رابطه تفس و بدن را به وسیله نظریه ادراک نبیین میکند. بدینگونه که ادراک را
شامل دو جریان، یعنی ادراک محض و یادناب میداند که به دلیل عدم نجانس و سنخیت این دو جریان با یکدیگر
برای پیوند آنها به نقطهای حسی -نفسانی نیاز دارد . بنابراین, " پادمانده -نمود" را به عنوان نقطه انصال آنها
مفروض میگیر د که هم خصوصیت حسی- حرکتی و هم حصوصیت نفساتی دارد و از این طریق میان ادراک محض یا
بدن و پادتاب یا نفس پیوند برقرار میسازد.
خلاصه ماشینی:
به عقيدٔە برگسن ماهيت ذاتي تمام اشياء جهان هستي ديرند يا استمرار زماني اسـت کـه تنها از راه قؤە شهود به صورت ابژکتيو قابل ادراک است .
بنابراين ، هر چند به نظر ميرسد مدل دوم رابطۀ هوش و شهود، يعني مدل توافق و همکاري بيشتر از مدل اول ، يعني ناسازگاري ميان هوش و شهود، در تفسير و درک فلسفۀ برگسن در اين زمينه مؤثر باشد، حال خـواه شهود و هوش را «دو واقعيت متمايز بدانيم که به جهت معرفت به حقيقت با يکديگر همکاري مي کنند» يا اين که هوش و شهود را «دو جنبۀ مختلف از يک واقعيت بدانيم » و يا «هردو را يک چيز بينگاريم که تنها اخـتلاف تشکيکي با يکديگر دارند» و يا هر مدل ديگري که قابل تصور و مفسّر سخنان برگسن باشـد، در هـر صـورت ، بايد قبول کنيم که قوه اي که فهم يا هوش ميناميم تنها روي ماده و مکان عمل ميکند و قادر به شـناخت ذات و حقيقت پديدارها نيست ، بلکه اين شهود است که مـا را قـادر بـه درون نگـري و سـپس بـرون شـد از رکـود و انجمادي ميسازد که هوش به ما تحميل نموده است و در نهايت راه رسيدن به معرفت مطلـق توسـل بـه همـين جنبۀ ظريف و لطيف ذهن ، يعني شهود عقلي است .
مطابق اين تبيين ، در هر صورت يک مسئله را ميتوان به عنوان نتيجه اي کلي در نظـر گرفـت کـه روح يـا نفس به عقيدٔە برگسن داراي ماهيتي زماني به معناي ديرند است و از آنجا که ديرند امري کيفي و بي ارتباط بـا کميت است لذا روح نيز امري کيفي و غيرقابل تجزيه و تحليل علمي و کمّي است ، و از آن جهت که ديرند به واسطۀ قؤە شهود ادراک ميگردد، روح نيز مُدرَک قوه شهود است نه هوش .