چکیده:
از دیدگاه برگسون، واقعیت زمان نه کمّیتی بیرونی بلکه کیفیتی درونی ست؛ زمان همان «استمرار» یست که حالات آگاهی فرد را در بر می گیرد و گوناگونی آنها را به رسمیت می شناسد. هایدگر نیز منشا زمان واقعی را در درون جستجو می کند و اصالت دازاین را وابسته به اصالت این «زمانمندی» می بیند. به زعم هایدگر، نگاه دازاین به آینده و مرگ خود مهمترین عناصر «زمانمندی» او هستند. اما مسئله اینجاست که تاکید این دو فیلسوف بر فردی بودن سرچشمۀ زمان رابطۀ بین زمان اصیل و حضور «دیگری» را با مشکل مواجه می کند. به عبارت دیگر، بنا بر ادعای برگسون و هایدگر، اصالت زمان تنها در انزوای «خود» میسّر است و آنچه در مجاورت «دیگری» به دست می آید همان زمان بیرونی، عینی، و همگانی ست. بدین ترتیب، آیا باید پذیرفت که درک واقعیت زمان و اخلاق دو مفهوم گردنیامدنی هستند؟ پژوهش حاضر پاسخ به این پرسش را در آراء لویناس جستجو می کند. لویناس نیز درک فلسفۀ اخلاق خود را مشروط به درک واقعیت زمان می داند. از سوی دیگر، به رغم شباهت های موجود، آنچه به زعم لویناس زمان واقعی ست تنها در مخالفت بنیادین با برگسون و هایدگر معنا می یابد. از دیدگاه او، زمانمندی در انزوا میسّر نیست و زمان در ارتباط با دیگری زاده می شود. مطالعۀ حاضر بر آن است تا با پرداختن به اساسی ترین تفاوت های موجود بین درک لویناس از زمان و تعاریف برگسون و هایدگر، و با روشن ترکردن پیچیدگی های ارتباط بین زمان و «دیگری» در تفکر لویناس، نشان دهد که چگونه نوآوری لویناس و مخالفت او با دو فیلسوف پیش از خود، به رابطۀ بین زمانمندی و اخلاق معنایی جدید بخشیده است.
The concept of time is integral to the discussion of Bergson and Heidegger. As Bergson observes, time is not an external quantity but an inner quality. It constitutes the “duration” comprising the modes of the individual’s consciousness and confirms their change and variety. Similarly, Heidegger explores the origin of authentic time within Dasein’s consciousness and attaches Dasein’s originality and authenticity to the originality and authenticity of his “temporality”. To Heidegger, Dasein’s perception of his future and his death constitute the most significant elements of his “temporality”. But the two philosopher’s emphasis on the individuality of the origin of time jeopardizes the relation between authentic time and presence of the Other. To put another way, as Bergson and Heidegger both claim, the truth of time is merely obtained in solitude and the time experienced in Other’s proximity is essentially external, public, and objective. Are we, therefore, to concede that ethics and the truth of time are essentially asynchronous, each occurring independently? The present study pursues the philosophy of Emmanuel Levinas for an answer. To Levinas, understanding his philosophy of ethics depends upon understanding time in its authenticity and originality. Nevertheless, the understanding of time Levinas calls original fundamentally defies that of Bergson and Heidegger. As he maintains, time does not evolve in solitude but in relation with the Other. Attempting to observe the most crucial differences between Levinas’ understanding of time and Bergson’s and Heidegger’s, and also trying to illuminate the ambiguities of the relation between temporality and alterity in Levinas’ thought, the present research attempts to clarify how the latter’s innovative attitude has shed a new light on the relation between time and otherness.
خلاصه ماشینی:
اما مسئله از آن جا آغاز مي شود که تأکيد برگسون و هايدگر بر ارتباط بين تعريف زمان و ساختار وجودي دازاين ، جاي چنداني براي پرداختن به اهميت نقش ديگري در شکل دهي به اين تعريف باقي نمي گذارد؛ و گرچه اين دو فيلسوف در آراء خود به ديگري و نقش آن در شکل گيري زمان اشاراتي مي کنند، رويکردشان اساسا متکي بر فرد و خودمدار٣ است .
اين جاست که اين پرسش مطرح مي شود که آيا با وجود چنين نقصاني در درک برگسون و هايدگر از زمان مي توان تعريف آنان را پذيرفت ، يا اين که بايد با توسل به اخلاق و با نظر به ارتباط بين «خود»٤ و «ديگري »٥ به تعريفي متفاوت دست يافت ؟ به عبارت ديگر، مسئله بر سر دستيابي به ساختاري از زمان است که «ديگري » را به رسميت بشناسد و شرط امکان اخلاق را ميسر کند _ تعبيري از زمان که گرچه بيروني نيست و در ارتباط با آگاهي فرد معنا پيدا مي کند، اما در چارچوب فرديت نيز محصور نيست و در تسلط خود درنمي آيد.
مقالۀ حاضر بر آن است تا با پرداختن به آراء لويناس در رابطه با زمان ، و مقايسۀ آن ها با نظريات برگسون و هايدگر، نشان دهد که چگونه مي توان به واسطۀ تقابل لويناس با دو فيلسوف پيش از خود به درک جديدي از زمان رسيد _ زماني که از يک سو دروني و وابسته به وجود فرد باشد و از سوي ديگر اجتماعي و معطوف به «ديگري ».