خلاصه ماشینی:
"بهروز سن و سالش از بقیه بیشتر بود و هروقت میگفتند چرا زن نمیگیری،میخندید و میگفت«اگه شهید بشم زنم آواره میشه و اگه بمونم،توی شهر زندگی نمیکنم،میرم یک گوشه دور از همه.
بهروز بازوی او را گرفت و گفت:چرا این جایی محمد؟!توی جلسه کی قرار است اوضاع شهر را سروسامان بدهد؟مدنی خائن،فرماندار وقت خرمشهر،که به ما میگوید سرباز انقلاب باید نان خشک بخورد،آنوقت خودش با شیوخ مرزنشین پلو مرغ میخود؟ جهانآرا نگاهش کرد؛موهایش بلند شده بود و صورتش لاغر.
من میدانم از عراقیها اسلحه میگیری و کشاورزی که از هیچی خبر ندارد باید برود گاوش را بفروشد، اسلحه بخرد!»شیخ با چشمان سرخ و از کاسه بیرون زده،به بهروز خیره شد،یک طرف چفیهاش را انداخت بالای سرش و با دست دیگر پیراهنش را بالا زد،کتش را کمی جابه جا کرد و گفت: «حسابت را میرسم!» 10 مهر 59 مردم شهر را گذاشتند و رفتند.
نزدیک نیمهشب یک افسر هوا نیروز خودش را به آنها رساند گفت:«آقای مرادی دستور رسیده که تا صبح نشده همه باید شهر را ترک کنند.
بعد از سقوط خرمشهر تمام فکر بهروز آزادی شهر بود.
و تا بهروز زنده بود،شعارها پاک نشدند، بعد تابلوهایی را که عکس بچهها را کشیده،یا جملههایی را خطاطی کرده بود،داخل شهر نصب کرد.
ناصر پلنگی که خودش نقاش بود و همان روزها به شهر آمد و ماندگار شد و روی دیوارهای مسجد جامع نقاشی میکشید،وقتی تابلوهای نقاشی بهروز را میدید،گفت«یک نقاش باور نمیکند رشتهات نقاشی نیست.
در مورد تاریخ خوزستان بهخصوص خرمشهر خیلی کتاب خوانده بود و از تمامی چیزهایی که به نظرش دانستنش خوب بود، دست نوشته داشت."