چکیده:
مسئله آگاهی انسان، زمانی به کانون بحث در نظریات جامعهشناختی تبدیل شد که نظریات کلگرایانهای همچون آگوست کنت، دورکیم، کارکردگرایان و... این عنصر را در مطالعۀ جامعه نادیده گرفته و سبب شکلگیری رویکرد تفسیرگرایی و تاکید آن بر اهمیت آگاهی در مطالعۀ جامعهشناختی شدند. دو رویکرد کلگرایی و تفسیرگرایی با تقابل با هم، اکثر نظریات جامعهشناختی را دربرمیگیرند و پژوهش حاضر با روش تحلیلی و با هدف شناسایی کاستیهای دو رویکرد در تحلیل آگاهی، به بررسی جایگاه این مسئله در نظریات برخاسته از این دو رویکرد میپردازد؛ و درنهایت، نگاهی انتقادی از منظر فلسفۀ اسلامی دارد. نظریات کلگرا با رویکرد طبیعتگرایی، آگاهی را از تحلیل جامعهشناختی کنار نهاده و بهدنبال عوامل زیربنایی شکلدهنده آگاهی هستند. تفسیرگرایان نیز که از آگاهی آغاز و بر عاملیت ذهن و فهم کنشگر تاکید دارند؛ سرانجام قائل به سلطۀ جامعه بر آگاهی و حرکت بهسمت نوعی ایدهآلیسم میگردند. فلسفۀ اسلامی با مباحثی چون اتحاد علم و عالم و معلوم، تجرد ادراک و حرکت جوهری نفس، بدون آنکه دچار ایدهآلیسم شود، به تحلیل آگاهی و جایگاه کانونی آن در نظریه اجتماعی میپردازد؛ بهگونهای که ماهیت و هستی جامعه و نظریهپردازی اجتماعی، منوط به تحلیل این عنصر بنیادی است.
خلاصه ماشینی:
مسئلۀ آگاهي، از جهات مختلفي در نظريه جامعهشناختي اهميت محوري دارد؛ چراکه هم مرتبط با دوگانههاي اساسي جامعهشناختي، يعني خرد / کلان (عامليت / ساختار يا فرد / جامعه) و عيني / ذهني است، و هم در ارتباط با حوزۀ مهم جامعهشناسي معرفت و مسئلۀ برساخت آگاهي و حقيقت است؛ علاوه بر اينکه نقش فهم عامه و تصورات کنشگران از واقعيت اجتماعي نيز يکي از مسائل مورد مناقشه در نظريات مختلف اجتماعي است.
بنابراين سؤال اصلي پژوهش اين است که: «هريک از دو رويکرد جامعهشناختي کلگرا و تفسيرگرا و نظرياتي که ذيل هريک قرار ميگيرند، در تبيينهاي خود از پديدههاي اجتماعي، چه نقش و جايگاهي براي آگاهي قائل هستند؟» سؤالهاي فرعي پژوهش نيز عبارتند از: 1.
ساختارگرايي يک مدل نظري است و «بسياري از انديشمندان در قلمروهاي مختلف علوم انساني آگاهانه يا ناآگاهانه از روش ساختارگرايي استفاده ميکنند» (عبدي، 1391، ص 89)؛ بنابراين دورکيم و کارکردگرايان نيز درواقع ساختارگرا محسوب ميشوند؛ با اين تفاوت که کارکردگرايي با تأکيد بر نظام فرهنگي بهعنوان تأمينکننده نياز حفظ الگو (اسکيدمور، 1385، ص 212) و دورکيم نيز ـ گرچه به هر دو سطح ساختار عيني و ذهني ميپردازد ـ لااقل در اواخر کار خود با توجه ويژه به پديدههاي روحي، بيشتر به عامليت پديدههاي کلان ذهني مايلاند.
در همين راستا وبر به معناداري رفتارهاي انساني توجه کرده و بررسي جامعهشناختي را به فهم و تفسير همين وجه ذهني رفتار فردي فرو ميکاهد و موضوع آن را کنش اجتماعي معنادار ميداند (کرايب، 1389، ص 97)؛ بنابراين ميتوان ادعا کرد که جامعهشناسي وبر، واکاوي ذهن و آگاهي معنابخش افراد در کنشهاي اجتماعيشان است.