خلاصه ماشینی:
"منبر که تمام شد و بیشتر مردم رفتند،آقای حاج اسماعیل دیانتزاده-که مسئول امور مسجد ما بود و مرحوم شده-آمدند و به من گفتند:«آقا!معاون کلانتری 7 واقع در تخت جمشید(خیابان طالقانی فعلی)شما را برای چند دقیقه به کلانتری احضار کرده است.
بحث همین بود که ارتباط شما با مخالفین دستگاه به خصوص مجاهدین چیست؟ تا مدتی نمیدانستم که آیت الله طالقانی بازداشت شدهاند،چون زندانی بودم و از بیرون زندان خبر نداشتم.
بچهها هم جوان بودند و تحت تأثیر این احساسات قرار میگرفتند،لذا دیگر بحث مسلمان و کمونیست و غیره مطرح نبود و غذاها و لباسها مخلوط بود و خود این اختلاط سبب شد که خیلی از بچه مسلمانها از نظر اعتقادی انحراف پیدا کنند و آن تصلب دینی را که در ابتدای ورود به زندان داشتند،از دست بدهند.
به خاطر همین شعارها بود که میدیدیم برخی از بچه مسلمانها،نیمخوردهء کمونیستها را به عنوان تبرک میخوردند؛برای مثال یکی از بچه مسلمانها از همین مجاهدین،روبهروی ما شربت درست میکرد،اول به آن فرد کمونیست میداد و به تعبیر لوتیها میگفت بزن!بعد نیم خورده او را میخورد؛یعنی به ما نشان میداد که ما اینطور برای کمونیستها احترام قایلیم.
آقای طالقانی با اینکه اصلا کتابی در آنجا نبود و فقط یک قرآن داشتیم،طبق مطالعات و محفوظات سابقشان تفسیر خوبی میگفتند که برای همه ما جالب بود.
در تقسیم کار قبل از اینکه آقایان دیگر بیایند،جارو کشیدن و تی کشیدن و حتی شستن توالتها و ظرفها تقسیم شده بود و ما انجام میدادیم؛مثلا یک روز نوبت من همیشه با آقای هاشمی میافتاد."