خلاصه ماشینی:
"چون کردستان خیلی شلوغ بود و انقلاب به تدریج به اوج میرسید،آقا گفت که ماندن شما در اینجا صلاح نیست و یک روز نزد آقا بودند و برگشتند.
آقای مدنی گفت آقا!اجازه بدهید من منزل دیگری را در اینجا تهیه کنم که مزاحم شما نباشم.
وقتی آقا به تبریز آمد،آقای بحرینی که خدا رحمتش کند،بدون پول منزلش را داد به آقا!آقای مشکینی خدا رحمتش کند آمد گفت اینجا هم خانه است، هم دفتر است،هم جماعت میآید و کارش را مراجعه میکند.
من رفتم سراغ حاج محمد صادقی که خیلی آدم خوبی بود و گفتم حاج آقا!حیاطت را به ما میدهی؟گفت معلوم است.
رفتم بیرون و گفتم از آقا اجازه گرفتم که من این پول را به شما بدهم گفت آخر این چه کاری است؟گفتم آقا ندارد.
دیدیم مصلحت این بود که همه ضد انقلابها متوجه آقا بشوند و حزب اللهیها بریزند و تلویزیون را بگیرند و یکمرتبه دیدم از رادیو صدای الله اکبر،خمینی رهبر میآید.
یک شب دیدم دارد صدا میآید من به یک بهانهای رفتم داخل،گفتم آقا اجازه دهید نماز خواندن شما را ضبط کنم؟گفت چه خبر شده؟قرار است شهید شوم.
یک نفر آمد گفت:آقا!جلوتر از همه اینها یک نفر روحانی بود که به اسم بیمارستان،از زندان بیرون بردهاند.
من زنگ زدم به آقای موسوی تبریزی و آمد آقا گفت:این چه فسادی است که کردید؟مجرم را چرا به بیمارستان بردید؟گفت:کی به شما خبر داده؟آقا گفت:هرکس خبر داده،کار خوبی کرده.
بعد از آنکه نماز جمعه تمام شد، بعضیها به منزل آمدند و گفتند:«آقا!چرا شما اسم بردید؟»آیت الله مدنی گفت:«وظیفه من بود."