خلاصه ماشینی:
"در همین حین آقای پوردانش [رئیس دفتر]به حاج آقا گفت یک نفر را پیدا کردهام ه در قسمت تشریفات مناسبتهای خارجی است،پسر خیلی خوبی است و فامیلیاش اسدی است،تازه آموزش را تمام کرده و از مرکز آموزش کاشان آمده است.
حاجی خیلی نسبت خانواده حساس بود و میگفت:«باید وقتی که میآید پیش من،همه فکر کنند مثل خود احمد کاظمی است.
یک ماهی گذشت هم من،هم آقای دهشیری و آقای پوردانش خیلی در موردش کار کردیم و دیدیم دقیقا همان چیزی است که حاج آقا میخواهد بالاخره رودررو با حاج آقا دیدار کرد و حاجی هم به قول معروف خیلی تحویلش گرفت و بعد از چند دقیقه صحبت گفت:«إن شاء الله موفق باشید»و محسن کارش را شروع کرد...
هنگامی که در بین مسیحیان پایگاه شهید علی محمدی مسجد همتآباد حضور مییافت نشاط و شادمانی را به خوبی میتوانستی در چهرهها تماشا کنی (به تصویر صفحه مراجعه شود) باعث شد تا علاقه حاج آقا به او خیلی بیشتر شود.
بحث عملیات و جنگ که پیش میآمد،اسدی به حاج آقا میگفت که من سنم در دوران جنگ طوری نبوده که بتوانم به جبهه اعزام بشوم ولی همیشه-از روی شوخی-میگفت که «من در عمیات کربلای چندم بودم!»نمیگفت کربلای 5،کربلای 6،میگفت توی عملیات کربلای چند،آنجا بود که مجروح و شهید شدم.
البته من حتی سالهای اولیه درس عشق بازی را هم شروع نکرده بودم و خیلی دوست داشتم تا در کنار همه دانشجویان در مبانی عشق بازی شرکت میکردم ولی خوش به سعادت کسانی که از این کنکور سربلند و روسفید بیرون آمدند و بر خوان کستردهء ارباب خود ادامهء تحصیل عشق بازی میدهند."