خلاصه ماشینی:
"» مادر اشکش را پاک میکند و میگوید:«آخر هواخیلی گرم است؛تشنهشان میشود.
مادر گفت:«ناصر جان،کجایی مادر؟» ناصر اسلحه را از شانهاش پایین گذاشت و عرقهایروی پیشانیاش را پاک کرد.
-بچهها کجا هستن؟ -تو اخلاق آنها را نمیدانی؟کدامشان یک جا بندمیشوند،آن هم توی این قیامت!شنیدهام جلویمکتب قرآن دو نفر شهید شدهاند.
ناصر دستهای مادر را در دست گرفت و بوسید.
ناصر میورد و باز ذهن مادر میرود سمت گذشته:صبح زود است.
شهناز دم گوش مادر میگوید:«مادر جان!ناصر صبحانه نخورده.
» -دختر من را تنها نگذاریدها!این سال هم تمام بشود،میرویم آن طرف شط که مدرسهتان بیدردسر باشد.
ناصر گفت:«اگر این دخترۀ فسقلی را مواظب مانمیگذاشتی،بیدردسر میرفتیم مدرسه.
» مادر،دخترش را بوسید و گفت:«دردسر نیست این!این دختر را از فاطمۀ زهرا(س)گرفتهام.
» خیلی وقت بود که ناصر از حسینیه رفته بود اما مادرصدایش کرد:ناصر جان!صبر کن مادر.
چه قرصی بود این!چهقدر گرمم شده!حسینیۀاصفهانیها کوچک شده،نمیشود پایم را دراز کنم.
» ناصر سینی در دست ایستاده بود و مادر را نگاه(به تصویر صفحه مراجعه شود) (به تصویر صفحه مراجعه شود) میکرد.
» مادر زمزمه میکند:«خواب؟مکتب القرآن!کسیکه دخترش در مکتب القرآن باشد،آن هم توی اینشرایط،کجا خواب است؟دخترم خودش خوابدیده؛دو سال قبل،سه بار همین خواب را دیده بود.
چرا سه بار این خوابرا دید؟چرا؟ برای همین،این همه میرفت مکتب قرآن.
برای خود من هم مثل مادر بود.
» مادر زیر لب گفت:«من که خواب نیستم،به منبگویید چی شده.
رو به آنها که دورشان جمع شده بودند گفت:«پنهانکردن فایده نداره.
مادر،شهناز شهید شده!» مادر نالید:«کجا؟» -جلوی مکتب القرآن.
دختر کوچکتر میگوید:«تو رو خدا بیابرویم مادر."