خلاصه ماشینی:
"چرا این حوزه تبدیل به یک گرایش جدید در جامعهشناسی نشد و خودش حوزهی مستقل و جدیدی را شکل داد؟ نمیتوان دلایل عقلانی خاصی برای متفاوت شدن مطالعات فرهنگی از جامعهشناسی بیان کرد که مثلا بگوییم جامعهشناسی از نظر علمی توان انجام تحلیلهای خاصی را نداشت و لازم بود تا دانش جدیدی شکل بگیرد.
یا مثلا در حوزهی دینداری عامیانه این موضوع بررسی میشود که چگونه شکلی از دینداری بر شکل دیگر غلبه میکند و یا اینکه چرا مداحان در ایران اینقدر قدرت پیدا میکنند.
چه چیزی این حوزهی مطالعاتی را متفاوت و ممتاز از جامعهشناسی انتقادی میکند؟ مطالعات فرهنگی بر جامعهشناسی انتقادی سوار میشود و از آن استفاده میکند؛ اما در مورد دو مفهوم طبقه و ایدئولوژی با آن متفاوت است.
آیا مطالعات فرهنگی تحلیلی کلان از جامعه دارد؟ مثلا مقولهی عدالت، نیازمند طرح کلانی نیست که بتوان براساس آن گفت که هر کس جایش کجاست و سهمش از منافع چهقدر است؟ با پرداختن به مسائل خرد و انضمامی چگونه عدالت اجرا میشود؟ یک بحث این است که ابتدا بحث کنیم و ببینیم که اساسا عدالت به چه معناست و جایگاه هر گروهی در نظام عادلانهی ما کجاست.
در ایران جامعهشناسی یک وضع روشنفکرانه دارد که راجع به مسائل کلی مدرنیته و جامعه بحث میکند؛ لذا در سطح نظری باقی مانده و با صحبت از کانت و مارکس و هگل، از نظر ایدئولوژیک با سیاست درگیر شده است.
آیا میتوان گفت پدید آمدن مطالعات فرهنگی ناشی از پیچیدگیهای جوامع مدرن بوده است و در کشوری مانند لیبی که ساختاری قبیلهای دارد، نیازی به مطالعات فرهنگی نیست؟ به این معنا شاید برای ایران هم اصلا جامعهشناسی لازم نباشد."